مجله فارس پلاس؛ عطیه اکبری: فروردین سال 1353 وقتی صفر آزادی نژاد» برای اولین بار پایش به غسالخانه بهشتزهرا باز شد و برای فرار از بیکاری، همنشینی با مردگان را انتخاب کرد و شد غسال، فکرش را هم نمیکرد برکت این شغل او را به شهدا نزدیک کند، نمیدانست روزی معروف میشود به غسال شهدا و در آخرین ایستگاه دنیا میزبان شهیدانی میشود که باید غسل و کفن شوند. شهید رجایی، شهید چمران، شهید صیاد شیرازی و صدها و صدها شهید را صفر آزادی نژاد غسل و کفن کرد و روایتهای شنیدنی دارد از همنشینی با صورتهای آسمانی شهیدان انقلاب و دفاع مقدس.
بدون تعارف؛ از سر اجبار غسال شدم ولی.
صفرآزادی نژاد» 80 ساله شده و هنوز هم حافظهاش مثل ساعت کار میکند و با دقت میگوید 1/1/1353 به بهشتزهرا رفتم و 1/1/1384 بازنشسته شدم. سادگی و صفای خاصی دارد این پیرمرد. رد چروکهای صورتش را که بگیری میرسی به یکعمر زحمت و یک دنیا خاطره. آقا صفر رجزخوانی نمیکند و شعار نمیدهد. همان ابتدای مصاحبه بدون تعارف میگوید: من از سر اجبار غسال شدم.» این اجبار را پنهان نمیکند حتی بااینکه حالا لقب غسال شهدا را به او دادهاند و با این عنوان مسئولان بارها از او تقدیر کردهاند.
چرا غم میخوری از بهر مردن؟!
ماجرای ورودش به بهشتزهرا و اولین پیکری که او غسل و کفن داد شنیدنی است؛ 35 ساله بودم و بیکار با چند سر عائله، کار نداشتم. اتفاقی رفتم بهشتزهرا کمک بنا شدم، یک هفتهای بنایی کردم، بعد آمدند گفتند غسالخانه بهشتزهرا نیرو میخواهد، اگر نمیترسی بیا، گفتم چرا باید بترسم یک شعر را هم ضمیمه نترسیدنم از شستن جنازهها کردم و گفتم چرا غم میخوری از بهر مردن مگر آنها که غم خوردند نمردند؟ گفتم همه ما میمیریم، نمیر خداست، از همین فردا میآیم. خوشحال بودم که بالاخره کار پیدا کردم.»
اولین پیکری که غسل دادم یک دست بود
چند روزی کنار غسالها ایستادم و فوت و فن شستن و کفن کردن میت را یاد گرفتم و بعد از یک هفته اولین پیکری که غسل دادم یک دست بود.» تعجب و شاید هم ترس از شنیدن این جمله را در چشمانمان میبیند و ادامه میدهد: یک دست لباس خون آلود و پاره پاره به من دادند و گفتند این را در کوره بینداز. من رفتم نزدیک کوره. لباسها را به دقت تکاندم و یک مرتبه احساس کردم یک چیزی در لباس سنگینی میکند. لباس را وارسی کردم دیدم دست قطع شده یک میت از مچ در لباس جا مانده بود. به سرعت رفتم به دفتر سالن تطهیر و با عصبانیت گفتم چرا دقت نکردید؟ چرا این دست جا مانده؟ اگر من هم بی دقتی میکردم و لباس را با همان تکه از بدن میت در کوره میانداختم مدیون میشدم، خلاصه دست را با دقت غسل دادم و کفن کردم. مسئول سالن تطهیر آن روز متوجه دقت من شد و فهمید با اینکه برای فرار از بیکاری غسال شدم اما به کارم ایمان دارم و حواسم به جزیبات هست. به من اعتماد کردند و از آن روز امین سالن تطهیر شدم. خیلی زود در کارم خبره شدم، غسال بودن کار سختیست. سختیهایی که شما تصور میکنید با سختیهایی که من می گویم فرق میکند. باید حواست به همه جزییات باشد. اندازه کفن، غسل دادن و ریزه کاریهایش، هر کجا که غسال خطا کند و حواسش نباشد باید آن دنیا جوابگو باشد. خیلی آنقدر در کارم وارد شدم و مرا برای آموزش غسالهای تازه وارد به شهرهای دیگر میفرستادند.»
انس با شهدا از نیمه شبها در غسال خانه شروع شد
صفر آزادی نژاد به خاطرات سالهای منتهی به پیروزی انقلاب که میرسد میگوید روزهای تلخ و شیرین، سخت و دلچسب کاری من و انس با شهدا خیلی زود از راه رسید؛ مبارزات انقلابی که آغاز شد روزی نبود که برای ما شهید نیاورند. خیلیها از من میپرسند مگر نمیگویند شهید غسل و کفن نمیخواهد؟ من هم جوابشان را میدهم؛ شهیدی که در وسط میدان جنگ شهید میشود غسل و کفن نمیخواهد. اما کسی که وسط مهلکه نباشد و شهید شود باید غسل و کفن داده شود.
هر چه به پیروزی انقلاب نزدیکتر میشدیم تعداد شهدا هم بیشتر میشد. یک روز اعلام کردند چه کسی حاضر است شب غسال خانه بماند؟ من گفتم میمانم. شب تا صبح 20 شهید را میشستم و غسل و کفن میدادم. با شهیدان حرف میزدم و نجوا میکردم. برایشان اشک میریختم. جوان 20 ساله، مرد 50 ساله. انس من با شهدا از نیمه شبهای سالهای دهه 50 در غسال خانه بهشتزهرا آغاز شد. چند ماه آخر قبل پیروزی انقلاب من یادم هست که یک هفته رنگ خانه و زن و بچه را ندیدم و شبانه روز در غسال خانه بودم. آنقدر تعداد شهدا زیاد بود که نیروهای غسال خانه کفاف نمیدادند و یادم هست که تعدادی از بازاریهای تهران برای کمک به غسال خانه میآمدند.»
روزی که شهید چمران را غسل و کفن کردم
انقلاب که پیروز شد، فکر میکرد دفتر هم نشینی با شهدا برای همیشه در پرونده کاریاش بسته شده، اما کتاب انس صفرآزادی نژاد» با شهدا در ایستگاه آخر دنیا تازه گشوده شده و روزهای اوجش در راه بود. جنگ که آغاز شد این را فهمید؛ من امین سالن تطهیر بودم و این از لطف خدا بود که غسل و کفن کردن بعضی شهدا را به من میسپردند. سال 60 بود، یک روز من را صدا کردند و گفتند مأموریت داری، باید برای غسل و کفن کردن دکتر چمران بروی. من سواد درست و حسابی ندارم اما با شنیدن نام دکتر چمران شوکه شدم. چند ماه قبل ایشان به اتفاق چند نفر به غسال خانه بهشتزهرا آمدند و با من هم صحبت شدند، صورت نورانی داشتند. به من خدا قوت گفتند و گفتند یک روزی هم نوبت من میشود، شاید دوباره همدیگر را دیدیم و قرعه غسل و کفن کردن من هم به شما افتاد. غسل دادن شهید چمران یکی از بهترین و تلخترین خاطرات من است. بهترین که لیاقت غسل دادن ایشان نصیب من شد و تلخترین برای از دست دادن این مرد بزرگ.»
بیش از یک هزار شهید را غسل و کفن کردم
یادم نمیآید. مگر میتوانستی بشمری. همه روزهای خدمت من در بهشتزهرا در سالهای قبل از پیروزی انقلاب و 8 سال جنگ را ضرب در 365 روز کن، در ایام جنگ روزی نبود که شهید غسل و کفن نکنیم.»
اینها را وقتی میپرسیم می دانی چند شهید را غسل و کفن کردهای میگوید و ادامه میدهد: یک سری به قطعه شهدا بزنید. شما که خبرنگارید بهتر می دانید ما در تهران چند شهید داریم. شاید بیشتر از یک هزار شهید را من غسل و کفن کردم. نمیدانم. هنوز هم خیلیهایشان به نظرم میآیند. خوابشان را میبینم. اسمهایشان را نمیدانم. من بی سواد بودم. نمیتوانستم اسامی متوفی را بخوانم. برایم مهم بود اسم شهیدی که آن را غسل میکنم بدانم. برای همین مدتی رفتم کلاسهای نهضت سواد آموزی تا بتوانم اسامی شهدا را بخوانم و وقتی روی سینهشان با کافور مینویسم یا علی (ع) اسمشان را صدا کنم و بگویم برای من هم دعا میکنی؟»
روی سینه اموات با کافور مینویسم یا علی (ع)»
میگوید روی سینه همه اموات مینویسد یا علی (ع) شاید امیرالمؤمنین شافیشان باشد و باز ادامه میدهد: شهدا که خودشان شفاعت کننده ما هستند اما یک شب یکی از بازاریان تهران که از دوستان قدیمیمان بود و من غسل و کفنشان کردم به خوابم آمد و گفت می دانی همان یا علی که با کافور روی سینه من نوشتی به کار من آمد؟»
من و شهید رجایی
هنوز چهره نورانی شهید چمران از یادش نرفته بود که ماجرای ترور شهید رجایی در دفتر نخست وزیری پیش آمد و آزادی نژاد را مأمور کردند به غسل و کفن شهید رجایی؛ سال 60 بود و شهید رجایی را ترور کردند و ایشان شهید شدند. من را صدا کردند و گفتند برایت مأموریت داریم. گفتند شهید رجایی را غسل و کفن میکنی؟ چه سعادتی از این بالاتر. مرا به حسینیه ارشاد بردند. ذکر میخواندم و ایشان را غسل میدادم. چهرهاش هیچ وقت از خاطرم پاک نمیشود.»
صورت شهید صیاد شیرازی را بوسیدم و کفن کردم
من مفتخرم به تطهیر شهدا و این یعنی عاقبت بخیری.» در تمام مدت مصاحبه این جمله ورد زبان غسال شهداست و خاطره هم نشینی با شهید صیاد شیرازی و غسل و کفن کردن ایشان را مرور میکند؛ جنگ که تمام شد فکر میکردم پرونده غسل و کفن کردن شهدا هم بسته شد. مثل همان فکری که بعد از پیروزی انقلاب کردم، اما وقتی مأمور غسل و کفن کردن شهید صیاد شیرازی شدم فهمیدم هنوز هم برای سربلندی و حفظ این آب و خاک باید شهید بدهیم. چهره بعضی شهیدان، زمان تطهیر تا عمر دارم از یادم نمیرود مثل صورت شهید صیاد شیرازی که غرق در نور و آرامش بود. آنقدر آرام که وقتی غسلشان تمام شد و پیشانیشان را بوسیدم. دور و بریهایم گفتند مگر مرده را میبوسند؟ گفتم این بوسه بر پیشانی حکایتی دیگر دارد.»
شغلی که افتخار خانوادهام بود
صفر آزادی نژاد» سالهاست بازنشسته شده اما خاطرات 30 سال خدمت در سالن تطهیر را هر روز و هر روز مرور میکند و میگوید: افتخار میکنم به همه لحظههای نابی که با شهیدان داشتم.» خاطراتش را دوباره با هم مرور میکنیم و میپرسیم خسته نمیشدید وقتی از شب تا صبح پیکر 30 شهید را غسل و کفن میکردید؟ لبخندی روی صورتش مینشیند و میگوید: دخترم خدا به من قدرت میداد و گرنه من مگر چقدر توان داشتم؟ آدم در شرایط معمولی یک جسم 60 کیلویی را به سختی بلند میکند، فقط کار خدا بود که خستگی را از من دور میکرد و به لطف او بعد از این همه سال کار سخت حالا حال و روز خوبی دارم و سلامتم.» و در ادامه گفت و گوی خودمانیمان از خانوادهاش میگوید: در همه سالهای خدمتم خانوده ام پا به پایم بودند و هیچ وقت اعتراض نکردند. بچههایم هیچ وقت اعتراض نکردند که چرا این شغل را انتخاب کردی و چرا غسال شدی؟ میگفتند ما سرمان را بالا میگیریم و می گوییم پدرمان غسال شهداست.»
به گزارش شمال نیوز، فاطمه بلباسی، یگانه دختر شهید محمد بلباسی عصر امروز در مراسم بزرگداشت این شهید این چنین با پدرش حرف زد:
بسم ربالشهداء و الصدیقین
امروز میخواهم از کسی صحبت کنم که همیشه با من است؛ چند روزی است که عدهای به من میگویند که بابای من مرده است، ولی من مثل همه شماها پدر دارم، با او حرف میزنم، نگاهش میکنم، با او بیرون میروم و یا مثل همه شما با او بازی میکنم.
البته من یک فرق کوچک با شما دارم و آن این است که چند روزی است پدر من، عکسی است بر روی طاقچه اتاقمان.
الان هم که من با شما صحبت میکنم، بابای عزیزم در کنارم ایستاده و بر روی سرم دست میکشد تا احساس تنهایی نکنم؛ بابای عزیزم همیشه دلش میخواست که شهید شود،"شهادت مبارک باباجون".
راستی! باباجون، سلام همه ما را به پدرجون هدایت برسون و بهش بگو "بابا چشمت روشن دیگه تنها نیستی"
باباجون! همه میدانند مفقودالجسد شدهای، اما مامان صبور و قهرمانم تو گوشم همش میگه "یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور" و امیدوارم که تو برگردی و کلبه ما را پر نور کنی.
بابای خوبم! سلام من، مادرم، حسن، مهدی و عزیزم را به حضرت زینب(س) و دردانه سه ساله امام حسین(ع) برسان و برای ما دعا کن.
ما منتظرت هستیم تا تو مثل همیشه برگردی.
دختر کوچکت "فاطمه بلباسی"
به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجو از ایلام، حجت الاسلام صادقی فرد، راوی سیره شهدای قم در یادواره شهدا که شب گذشته به همت بسیج دانشجویی دانشگاه ایلام در سالن آمفی تئاتر این مرکز آموزش عالی برگزار شد، گفت: پیامبر اکرم (ص) فرمودند: زمین را آفریدم و در اختیار انسان ها قرار دادم؛ اما پنج نقطه که شامل بیت الحرام، حریم (مکه)، مقابر الانبیاء، مقابر الاوصیاء، مقابر الاشهدا و مساجد است را برای خود اختیار کرده ام.
وی ادامه داد: خداوند متعال با همسان سازی معانی و واژگانی به ما نشان می دهد که شهدا در رتبه انبیاء و اوصیاء قرار دارند. رسول اکرم (ص) می فرمایند: هرگاه قدم در قبرستان گذاشتید بگویید: سلام بر شما ای استخوان های پوسیده و گوشت های متلاشی شده؛ اما اگر به قبور شهدا مشرف شدید ندا دهید: سلام بر شما ای کسانی که پاک کننده سنگ هستید». منظور نبی مکرم (ص) از سنگ چیست؟ خداوند در قرآن قلب کفار را به سنگ تشبیه کرده است و وعده داده که با رها کردن صاحبان این قلوب هرگز به آن ها نظاره نخواهد کرد؛ اما به هزار و یک دلیل و روایت، این دل ها در جوار شهدا رام و آرام می شوند.
راوی سیره شهدای قم با تاکید بر این نکته که دفن کردن میت با کفن خونین ولو آغشته شدن به یک قطره، حرام است، تصریح کرد: این چه رازی است که شهید با همان لباس خونین، اجازه تدفین دارد؟ در پایین صحن ایوان طلایی حرم امام رضا(ع) قبرستانی قرار دارد که هرکس از قطعه ۴۲ آن دیدن کرده، حال و هوایش آسمانی شده است. داستان از این قرار است که محمد حسن سماعی یکتا که بازنشسته رژیم پهلوی بود به همراه پسر ۲۲ ساله اش برای مبارزه با دشمن تا بن دندان مسلح به میدان جنگ عازم می شوند، اوایل اسفند ۱۳۶۲ نامه ای از پدر به منزل واصل شد که آن را با اسم مسافر کربلا، شهید سماعی یکتا» امضا کرده بود.
حجت الاسلام صادقی ادامه داد: این بزرگوار در ۲۱ اسفند در جزیره مجنون به شهادت رسید، ۱۰ روز از دفن پدر گذشته بود که پیکر پسر به منزلی که عاری از پدر بود روانه شد، مادر این خانواده ۱۲ روز بعد از تدفین حمید نامه ای از فرزند شهیدش دریافت کرد که در آخر آن نوشته بود: مادر جان! یک وصیت کاملا خصوصی و سری دارم که در این نامه نمی نویسم؛ بلکه آن را در تکه ای پارچه به گوشه داخلی یقه ام دوخته ام، استدعا دارم نخست به وصیتنامه ام عمل کنید بعد مرا به خاک بسپارید».
وی تشریح کرد: خانواده سماعی یکتا پس از ۲۳ روز استیصال خدمت امام (ره) رسیدند و موضوع را برای دریافت راه چاره منتقل کردند ایشان نیز با تاکید بر این مطلب که عمل به وصیتنامه مومن واجب است و نامه دوم باید از لباس این شهید جدا شود دستور نبش قبر را صادر کردند، مسئولان آستان قدس و بنیاد شهید از هراس عواقب حین و بعد از نبش قبر مانع این کار شدند.
این راوی سیره شهدا به خاطره ای از تدفین یک میت در سال گذشته اشاره کرد و گفت: قرار بود جنازه مومنی را در قبر دو طبقه قرار دهیم، کسی جرات کندن خاک و حفر کردن زمین را نداشت، بعد از مدتی توانستیم گورکنی را پیدا کنیم تا طبقه بالایی را باز کند او نیز زمین را تا سنگ لحد قبر زیرین باز کرد که در یک لحظه لحد فروریخت و بوی تعفن به همراه عقرب، مار، مورچه و سایر جانورها به بالا آمد، همه فرار کردند، به قدری بوی مردار منزجر کننده بود که ما مجبور بودیم برای پر کردن گودال از فاصله چند متری و با پرتاب کردن خاک به داخل گور آن را پر کنیم، اگر همه انسان ها بدانند که قرار است پس از مرگ چه بر سر جسمشان آید هرگز دچار تکبر، حسد، بخل و عصیان نخواهند شد.
حجت الاسلام صادقی در ادامه ماجرای شهید سماعی یکتا به صدور مجوز از سوی آستان رضوی و لحاظ کردن شرایط خاص برای نبش قبر اشاره کرد و ادامه داد: قرار بر این شد که یک شب ساعت ۱۲ صحن حرم را از وجود زوار خالی کنند، درب ها را ببندند و دو پمپاژ عظیم گلاب پاشی در دو نقطه حرم قرار دهند، خانواده شهید، مسئولان حرم مطهر و اداره بنیاد شهید و نماینده بیت امام (قدس ره) شاهد این ماجرا بودند، هیچکس راضی به کندن قبر نمی شد تا اینکه یکی از پیر غلامان حرم به نام آقای داوودی مسئولیت این کار را برای رضای خدا و احترام به مقام شامخ شهید قبول کرد.
وی اضافه کرد: پمپاژها روشن شدند، پیرمرد مشغول کندن خاک ها شد، بعد از مدتی از گودال بیرون آمد و فریاد زد: این دستگاه را خاموش کنید، بوی بهشت می آید؛ شما احساس نمی کنید؟ اینجا بوی بهشت می دهد بگذارید که صحن بوی بهشت بگیرد، به ذات مقدس خدا قسم می خورم که گویا این جوان را صبح امروز دفن کردهاند» مادر شهید را بر بالین پسرش آوردند ایشان گفتند: روز دفن بر پیکر حمید گلاب پاشیده بودم این قطرات از ۲۵ روز پیش تا الان بر روی گونه های پسرم هستند.
این راوی سیره شهدا با بیان اینکه زیر یقه پیراهن شهید هیچ نامه ای دیده نشد، گفت: خانواده شهید بسیار دلواپس بودند تا اینکه چند ماه بعد از تدفین، برخی از دوستان حمید به منزل مادری این شهید رفتند و گفتند: ما به خاطر داریم که حمید در حال نگارش دو نامه بود و قرار بود که یکی از آن ها را به پیراهنش بدوزد؛ اما در همان لحظه، عراقی ها به ما پاتک زدند و حمید درحالی که نامه را در مشتش گرفته بود، می جنگید ما نمی دانیم این کاغذ بر روی زمین افتاده است یا توسط شهید پنهان شده است»، مقام معظم رهبری در ملاقات سه ساعتی که در منزل این شهید داشتند، فرمودند: این ها بهانه بود برای اینکه ما بدانیم چه خبر است و قرار است چه اتفاقی بیافتند».
ه گزارش خبرنگار اجتماعی خبرگزاری دانشجو»، بهمن ماه سال 92 بود که 5 مرزبان ایرانی در شرق کشور ربوده شدند که گروهک تروریستی جیش العدل مسئولیت این اقدام را به عهده گرفت.
بلافاصله بعد از این اتفاق، این گروهک تصاویری از 5 مرزبان در صفحه توییتر خود منتشر کرد و نیت خود از گروگانیری سربازان ایرانی را معاوضه سربازان با زندانیان خودشان در ایران عنوان کرد.
. این گروهک روی توییتر خود نوشت: بیایید معاوضه کنیم! اگر این سربازان برای حکومت ایران مهم هستند به خواسته جیشالعدل تن بدهید! ما قبلا اعلام کردیم که برای سربازی به بلوچستان نیایید! حالا که می آیید جوابگو باشید.»
این خبر و بازتاب هایش در شبکه های مجازی و موبایلی پخش شد و همه خواستار آزادی 5 مرزبان دستگیر شده شدند. هر روز عکس هایی از این پنج نفر منتشر می شد و تلاش ها برای آزادی این پنج نفر ادامه داشت.
بالاخره پانزده فرودرین ماه سال 93 بود که خبر آزادی 4 مرزبان از 5 نفر دستگیر شده منتشر شد و دو روز بعد این مرزبانان وارد ایران شدند.
جمشید دانایی فر، یکی از گروگان ها به کشور بازنگشت و مسئولین اعلام کردند که سربازی که در بین آزادشده ها نبوده، شهید شده است.
طبق سنت رایج اخبار اینچنینی، شایعات در مورد این گروهبان آغاز شد. حتی برخی از پناهنده شدن دانایی فر سخن می راندند. این در حالی بود که همسر جوان و خانواده این گروهبان در ایران بودند و این سرباز، یک ماه پس از دستگیری، پدر شده بود.
جمشید دانایی فر متولد 1366 و اهل سیستان بود. او فرزند ششم یک خانواده 11 نفره بود که مادرش را از دست داده بود و پدری مریض داشت.
او دو سال سربازی اش را در کرمانشاه گذراند و بعد از دوران سربازی به استخدام نیروی انتظامی درآمده بود و دوره آموزشی اش را در چالوس گذرانده بود. حدود یک سال در چالوس دوره هایی را گذراند و طبق گفته خانواده اش با قبول شدن در دوره ها با او قرارداد 5 ساله بستند و به عنوان گروهبان دوم در مرز مشغول خدمت شده بود و پس از سه سال به مرزهای سیستان و بلوچستان اعزام شده بود.
از مرزبانی او در سیستان و بلوچستان تنها دو ماه می گذشت که گروهک تروریستی جیش العدل او را ربودند.
بعد از انتشار خبر شهادت این گروهبان حسین ذوالفقاری معاون امنیتی و انتظامی وزیر کشور اعلام کرد: از زمان انتشار اخباری مبنی بر شهادت جمشید دانایی فر همچنان پیگیر این موضوع هستیم تا چنانچه سند و مدرکی مبنی بر تایید قطعی شهادت وی به دست آوریم اعلام خواهیم کرد.
این روایت ها در حالی ادامه داشت که سخنگوی گروهک جیش العدل در مورد سرنوشت دانایی فر گفت: موضوع گروهبان جمشید دانایی فر در شورای مرکزی جیش العدل مطرح است و به دلایل امنیتی نمی توانم به آن پاسخ بگویم.
بیم و امیدها همچنان ادامه داشت تا این که امروز وزارت اطلاعات اعلام کرد پیکر شهید دانایی فر را شناسایی کرده و به ایران بازگردانده است. شهادت این مرزبان، به جرات یکی از تلخ ترین اتفاقات سال ۹۳ نام گرفت.
مجاهد غیرتمند سالهای متمادی جهاد علیه مستکبران عالم، تنها مزدش شهادت بود تا با ریختن خون پاکش بر شنهای کربلا به مرید و مرادش لبیک بگوید.
سردار حاج حمید تقوی یکی از افتخارات منطقه کوت عبدالله مرکز شهرستان کارون و فرزند روستای ابودبس روستایی از توابع بخش مرکزی اهواز در درگیریهای منطقه بلد در استان صلاحالدین به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
این سردار بزرگ که فرماندهی محور سامراء را بر عهده داشت در درگیری با تروریستهای تکفیری داعش به اسطورهای بیبدیل تبدیل شد.
دلاورمردیهای این مجاهد بزرگ در دفاع مقدس و جنگ تحمیلی هشت ساله به عنوان سند استقامت و پایداری ایرانیان در صحیفه تاریخ و خاطره زمان ثبت و ماندگار است. پدر ایشان در عملیات خیبر و برادرشان در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسیدند.
اما مجاهد غیرتمند سالهای متمادی جهاد علیه مستکبران عالم، تنها مزدش شهادت بود تا با ریختن خون پاکش بر شنهای کربلا به مرید و مرادش لبیک بگوید.
ایشان عصر روز شنبه هدف تکتیرانداز تکفیری داعش قرار گرفته و به شهادت رسیده است.
گر مرد رهی میان خون باید رفت / از پای فتاده سرنگون باید رفت
تو پای به راه در نِه و، هیچ مپرس / خود، راه بگویدت که چُون باید رفت
شهادت این سردار رشید اسلام را به پیشگاه بقیه الله الاعظم امام زمان(عج) و نائب بر حقش حضرت امام ای عزیز تبریک و تسلیت عرض نموده و برای خانواده محترم ایشان صبر و اجر جزیل از خداوند منان مسئلت مینماییم. انشاءالله این شهید عزیز با سرور و سالار شهیدان کربلا محشور و بر سر سفره رسول الله میهمان باشند.
به گزارش گروه فضای مجازی خبرگزاری دانشجو، علی موجودی در وبلاگ الف دزفول آورده است؛ اگر نیت کردید پس از شنیدن خصوصیات قصابی که از شیوه کسب و کارش خواهم گفت، بروید و از نزدیک ببینیدش و یا از او گوشت بخرید، مجبورید بیخیال ماجرا شوید. باید بروید گار شهیدآباد دزفول و در قطعه دوم گار و در سومین ردیف عشق، دنبال مزاری بگردید که روی آن حک شده است: شهید عبدالحسین کیانی» و سپس چشم بدوزید به قاب عکسی که با وقار و جذبهای خاص به شما لبخند میزند.
شهید عبدالحسین کیانی معروف به مش عبدالحسین» ۳۲ سال پیش، زن و بچههایش را، مغازه و دامداریاش را، خانه و کاشانهاش را رها میکند و دل میزند به دریای فتح المبین و سهماش از فتح المبین میشود ۱۲ گلوله و شناسنامهای که در چهل و سومین بهار عمرش ور میشود به مهر: به فیض شهادت نائل آمد»
مطالبی را که در پیش رو دارید، فقط بخش کوچکی از خصوصیات کسب و کار مش عبدالحسین» است. سایر خصوصیتهای دیگر زندگی مش عبدالحسین و سبک زندگی اسلامیاش را باید منتظر باشید تا بچههای مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول در کتاب جوانمرد قصاب» چاپ کنند.
او از ما راضی باشد.
همیشه با وضو میرود مغازه. هرگاه از او میپرسند: مش عبدالحسین! چه خبر از وضع بازار؟ کسب و کار چطوره؟» او فقط و فقط یک جواب مشترک برای همه دارد: الحمدلله. ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشد.»
سنگینتر از وزنه
همیشه بیشتر از وزنهای که توی کفه ترازو گذاشته است، گوشت میدهد دست مشتری. همیشه کفه گوشت به کفه آن طرفی میچربد. هیچکس کفههای ترازوی مش عبدالحسین را مساوی ندیده است. همیشه سمت گوشت سنگینتر است.
عادت
هیچوقت کسی نمیبیند مش عبدالحسین پولی را که از مشتریهایش میگیرد، بشمارد. پول را که میگیرد، بدون اینکه حتی نگاهش کند، میاندازد توی دخل. این عادت همیشگیاش است.
سنگ ترازو
اگر مشتری مبلغ ناچیزی گوشت بخواهد، مش عبدالحسین دریغ نمیکند. میگوید: برای هر مقدار پول، سنگ ترازویی هست» و البته همه میدانند که او همیشه بیشتر از حق مشتری گوشت میگذارد توی ترازو. اصلاً گاهی اوقات که مشتری را میشناسد، نمیگذارد مشتری مبلغی را که گوشت میخواهد به زبان بیاورد. مقداری گوشت میپیچد توی کاغذ و میدهد دستش.
وَأَمَّا السَّائِلَ.
مشتریهایش را میشناسد. آنهایی که وضع مادی خوبی ندارند یا حدس میزند که نیازمند باشند یا اینکه عائله سنگینی دارند را دو برابر پولشان گوشت میدهد. اصلاً گوشت را نمیگذارد توی ترازو که طرف متوجه بشود داستان چیست.
گاهی اوقات برای اینکه بقیه مشتریها متوجه نشوند، وانمود میکند که پول گرفته است. گاهی هم پول را میگیرد و کنار گوشت، توی رومه، دوباره برمیگرداند به مشتری. گاهی هم پول را میگیرد و دستش را میبرد سمت دخل و دوباره همان پول را میدهد دست مشتری و میگوید: بفرما. مابقی پولت را بگیر». میخواهد عزت نفس مشتریهای نیازمندش را نشکند. مش عبدالحسین سالهای سال اینگونه رفتار کرده است.
آن یک نفر
همیشه به دوستانش میگوید یه نفر بهم پول میده تا گوسفند بکشم و بین فقرا تقسیم کنم. اگه کسی میشناختین که نیازمند باشه، بفرستین در مغازه م». افراد زیادی به این ترتیب میروند درب مغازه و مشعبدالحسین به شیوههایی که دیگر مشتریها متوجه نشوند، گوشت میدهد بهشان.
این داستان ادامه دارد تا اینکه یکی از دوستانش گیر میدهد که مش عبدالحسین! این بنده خدا که میگویی، کیست؟ مش عبدالحسین، مدام طفره میرود. دوباره میپرسد: خداییش خودت نیستی؟» مش عبدالحسین آرام جواب میدهد: اگر بگم نه، دروغ گفتم. اگه بگم آره، ریا میشه. اما این موضوع تا زمانی که زندهام پیشت امانت بمونه» و تا زمانی که مش عبدالحسین زنده بود، هیچ کس نفهمید آن شخص خیر، خود مش عبدالحسین است. دیگر بماند آن جهیزیههایی را که شبانه و ناشناس میبرد درب خانه دختران دم بخت.
نسیه
یکی دوبار از رو به روی مغازه رد میشود که مش عبدالحسین صدایش میزند و میگوید: تو گوشت میخوای اما پول نداری و خدا به دلت انداخته که این مغازه نسیه هم گوشت میده. مرد انگار که کسی حرف دلش را زده باشد، گرههای پیشانیاش باز میشود و میگوید: خدا خیرت بده. یه ماهه گوشت نخوردیم. میشه نیم کیلو گوشت بدی و این انگشتر عقیق رو هم بزاری گرو بمونه تا پولشو بدم؟» مش عبدالحسین بدون اینکه او را بشناسد، تکهٔ بزرگی گوشت میپیچد توی کاغذ و انگشتر را هم میگذارد توی دست مرد. اینو بزار دستت، برا نماز ثواب داره. هر وقت داشتی، پولشو بده»
مرد لبخند ن گوشت را میگیرد و میرود. مش عبدالحسین زیر لب میگوید: خدایا! امیدوارم که هیچ وقت برا دادن پول گوشت نیاد، اینطوری گفتم فکر نکنه بهش صدقه دادم و خجالت بکشه» .
گوشت خوب
پیرزن میآید درب مغازه و صدا میزند: مش عبدالحسین! مادر! این گوشت رو از فلانی خریدم، گوشت خوبی بهم داده؟» مش عبدالحسین گوشت را ورانداز میکند. یک تکه گوشت از لاشه آویزان در مغازه جدا میکند و میگذارد روی گوشت پیرزن و میگوید: آره مادر! حالا دیگه گوشت خوبی شد». عادت همیشگی مش عبدالحسین همین است. هم دل مشتری را نمیشکند و هم دروغ نمیگوید. تازه این بماند که عصبانی شود و بگوید چرا از من خرید نکردی؟
همیشه، حقیقت
همیشه راستش را میگوید. مشتریهایش همه به او اعتماد دارند. اگر گوشت عیب و نقصی دارد، حتماً عیبش را به مشتریهایش میگوید. هیچگاه گوشت بز و میش را به جای بره نمیفروشد. هرگز کسی به گوشتی که مش عبدالحسین میدهد دستش، معترض نیست. همیشه گوشت یک گوسفند را عادلانه بین تمام مشتریها توزیع میکند.
قسم
برادرش مش غلامحسین را صدا میکند و همزمان دستش را میگذارد روی قرآن. میگوید: مش غلامحسین! به همین قرآن، گوشتی را دست مردم میدم که خودم هم از اون بخورم». مش غلامحسین میگوید: خودم میدونم! خودم دیدم که عمریه همینطوری رفتار کردی» و مش عبدالحسین با همان لبخند همیشگیاش به برادر میگوید: خواستم تأکید کرده باشم رو این موضوع. خواستم بدونی چقدر برام مهمه. »
مشتری
مش عبدالحسین! دو کیلو گوشت بده. اما لطفاً گوشت میش نباشهها.» صدای یکی از مشتریهاست. مش عبدالحسین با لبخند جواب میدهد: اتفاقاً الان فقط گوشت میش دارم. اما یه میش جوون با گوشت عالی». مشتری میگوید: خب! حالا که میگی گوشت خوبیه، دوکیلو بده» اما مش عبدالحسین میگوید: نه! تو گوشت میش نمیخواستی. الان آدرس یکی از قصابا رو که امروز گوشت خوبی داره بهت میدم، برو ازش بگیر.» اصرارهای مشتری هم فایدهای ندارد. مشتری را میفرستد به یک قصابی دیگر. مش عبدالحسین همیشه به فکر رضایت مشتری و بهتر بگویم رضایت خداست.
یک لقمه نان
اکثر اوقات وقتی میرود بازار گوسفند، صبر میکند تا همه خرید کنند. آنگاه میرود سمت واسطهها و دلالها و از آنها گوسفند میخرد. میگوید: این بندههای خدا هم باید یه لقمه نون گیرشون بیاد».
رضایت خدا
وقتی فروشنده گوسفند، قیمت را نمیداند و گوسفندهایش را دارد زیر قیمت بازار میفروشد، مش عبدالحسین قیمت واقعی گوسفندهایش را میگوید و به قیمت از او میخرد. دلش هیچگاه به زیان دیگران راضی نمیشود و البته به نیتی خدا.
دستمزد
اگر کسی از او گوسفند خریده باشد و به هر نحو ضرر کرده باشد، مش عبدالحسین ضرر و زیانش را که جبران میکند، هیچ، دستمزدی هم به او میدهد. برایش مهم است که دیگران ضرر نکنند.
نهی از منکر
قسمت هایی از گوسفند را که حرام هستند، جدا میکند و میاندازد یک گوشه مغازه که در معرض دید نباشد. میخواهد کسی خدای نکرده استفاده یا سوء استفاده نکند. نه تنها آن قسمتها را نمیفروشد، بلکه اجازه نمیدهد کسی آنها را بردارد و مدام به حرام بودنشان تذکر میدهد.
مهربان
معمولاً با گفتن نام قصاب، تصویر یک آدم خشن توی ذهنها نقش میبندد. اما مش عبدالحسین تنها جایی خشمگین میشود که برای خدا باشد. هم خشم و هم لطف او برای خداست. او حتی برای حرکت دادن گوسفندان از ترکه و چوب استفاده نمیکند. با اینکه اندکی دیگر قرار است ذبحشان کند، اما یک لُنگ میگیرد دستش و با همان لُنگ میزند پشت گوسفندان.
رزق دست خداست
قصابها، توی صنف جلسه گرفتهاند. چندتا از شاگرد قصابها میخواهند مغازه بزنند. بقیه قصابها مخالف هستند. اجازه نمیدهند در نزدیکی مغازههاشان مغازه قصابی جدیدی باز شود. مش عبدالحسین میگوید: چرا مخالفین؟ رزق دست خداس. تا کی اینا باید شاگردی کنن؟ تا کی باید کارگری کنند؟» بقیه قصابها را راضی میکند و کارگرها و پادوها میشوند صاحب کسب و کار.
رزق و روزی
یک نفر با چند رأس گوسفند آمده است درب مغازه. مش عبدالحسین گوسفندهایش را به قیمت روز از او میخرد. میگویند: مشتی! تو که هم وقتش رو داری و هم وسیله ش رو! چرا نمیری از گله دارهای خارج شهر بخری؟ هم ارزون تره، هم گوسفندا رو خودت انتخاب میکنی.» با همان لبخند همیشگیاش میگوید: این بنده ی خدا هم باید نون بخوره.» و دوباره مشغول کار میشود.
مش عبدالحسین کیانی، پرچمدار دوکوهه
گاوهای مرده
دو گاو را نشان میکند و به صاحب گاوها میگوید: این دوتا گاو رو بزار برام. فردا میام پولشونو میدم و میبرم.» فردا میرود برای خرید گاوها که میبیند آن محل موشک خورده است و گاوها تلف شدهاند.
مش عبدالحسین میرود پیش صاحب گاوها و یک بسته اسکناس میگیرد سمتش. این هم پول گاوها.». صاحب گاوها متعجب میگوید: مش عبدالحسین! گاوها که از بین رفتهاند» و مش -عبدالحسین میگوید: گاوها از همون دیروز که بهت گفتم بزارشون برام، دیگه مال من بودن. حالا اگه تو این فاصله این گاوها، گوساله به دنیا می آوردن، خب گوساله مال من بود دیگه. حالام که مردن، مال من بودن» پول گاوها را تمام و کمال میدهد و صاحب گاوها هرچه اصرار میکند که حداقل نصف پول را بگیرد، فایدهای ندارد و نگاه او که هنوز نتوانسته است آنچه را میبیند باورکند، مش عبدالحسین را بدرقه میکند.
عیدقربان
عید قربان است. اما بر خلاف سایر قصابها درب مغازه ی مش عبدالحسین حتی یک پوست و روده هم نیست. قصابها معمولاٌ به جای دستمزد، پوست و روده ی گوسفند را برمیدارند. میگویند: مش عبدالحسین! انگار امسال قربونی نکردی؟» و جواب میدهد: چرا! اتفاقاً بیشتر از همه من گوسفند قربونی کردم.» دوباره میپرسند: پس پوست و روده هاشون کو؟» از جواب مش عبدالحسین، همه انگشت به دهان میمانند. میگوید این روزا پوست و روده گرون شده. تقریباً! دو برابر دستمزد من میشه. برا هرکی قربونی کردم، دستمزدمو گرفتم و آدرس دادم که برن و پوست و رودهها رو به قیمت مناسب بفروشن».
گوشت یخی
در یک مقطعی از زمان گوشت یخی (منجمد) بین قصابها توزیع میکنند برای فروش. قیمتش از گوشتهای کشتار روز ارزانتر است. مش عبدالحسین در محل توزیع گوشتها فریاد میزند: آی اونایی که دستتون به دهنتون میرسه. آی اونایی که وضعتون خوبه. این گوشتا رو بزارین برا قصابایی که وضعشون زیاد خوب نیست. برا اونایی که نمیتونن گوسفند کشتار روز ببرن مغازههاشون. بزارین یه لقمه نون گیر اونا بیاد. آی مردم! دست ضعیفترها رو بگیرید» و خودش هم کمتر گوشت یخی میبرد مغازه.
صف
گاهی اوقات گوشت یخی (منجمد) میدهند تا توزیع کند. مردم برای خرید صف میکشند. همسرش میگوید» یه کمی از گوشت یخیها کنار بزار واسه خودمون و بیار خونه». مش عبدالحسین میگوید: یکی از بچهها رو بفرست بیاد تو صف، مثل بقیه مردم بهش گوشت بدم»
شجاعت
گاهی اوقات از ساواک زنگ میزنند مغازهاش: چند کیلو فیله برای فلانی بذار کنار؛ الان میاد میبره». گوشتها را میاندازد توی گونی و قایم میکند. طرف که میآید، مش عبدالحسین میگوید: ندارم». چندین بار این اتفاق تکرار میشود و مش عبدالحسین هم همان کارقبلی را تکرار میکند. ترسی ندارد از ساواکیها. با اینکه برایش راحت است که یکجا کل گوشتها را بفروشد، اما نمیخواهد بیعدالتی شود. میگوید: فیلهها رو بدم به اینا که صبح تا شب پشت میز و زیر کولر نشستن؛ اونوقت اون کارگر بدبخت که چهارده ساعت زیر آفتاب کار کرده، بیاد و دندههای گوسفند رو بتراشم و بدم دستش؟»
تلفن مغازه را هم برای اینکه از ساواک و شهربانی زنگ نزنند، منتقل میکند به خانه.
لطفاً یک کیلو گوشت بده
در دوران ستمشاهی، یک پاسبان میآید درب مغازهاش و با تفاخری خاص میگوید: گوشت بده». مش عبدالحسین خیلی محکم جواب میدهد: نداریم» پاسبان میگوید: پس این لاشه آویزون چیه؟» و مش عبدالحسین محکمتر ازقبل جواب میدهد: این برا تو نیست. صاحب داره». پاسبان با همان تفاخر قبلی میگوید: به من گوشت نمیدی؟» و مش عبدالحسین میگوید: آره! به تو گوشت نمیدم».
آن روز مش عبدالحسین آنقدر با شجاعت و هیبت با پاسبان حرف میزند تا اینکه پاسبان میگوید: لطفاً یک کیلو گوشت بده» و آنگاه است که مش عبدالحسین مثل سایر مشتریها برایش گوشت وزن میکند.
قانون
همسر رئیس شهربانی آمده است داخل مغازهاش و میگوید: از این گوشت به من بده». مش عبدالحسین میگوید: برو بیرون! مثل بقیه، سرنوبت. میگوید: من زن رئیس شهربانیام» و مش عبدالحسین که به معنای واقعی بجز خدا از هیچ کس نمیترسد، پاسخ میدهد: زن رئیس شهربانی باش. تو هم مثل بقیه.»
چند لحظه بعد دو مأمور شهربانی برای بردن مش عبدالحسین میآیند درب مغازه. او با مأمورها نمیرود ومیگوید: برید. کارم تموم شد، خودم میام.» کارش تمام میشود و میرود پیش رئیس شهربانی و میگوید: تو پشت میزت نشستی، برا قانون. منم تو مغازم برا قانون. اگه قرار به بی قانونیه، من از تو بهتر بلدم.» این را میگوید و از شهربانی میزند بیرون. منبع: پیاده سازی و بازنویسی خاطرات کلیپهای تصویری لوح فشرده یادواره شهیدعبدالحسین کیانی.
چه بگویم از اوضاع اینجا؛ تاریخ دوباره تکرار شده و این بار ابناء ابوسفیان و آل سفیان بار دیگر آلالله را محاصره کردهاند؛ هم مرقد مطهر خانم زینب کبری و هم مرقد مطهر دردانه اهل بیت، رقیه (سلام الله علیهما). ولی این بار اجازه اسارت نخواهیم داد چرا که به قول امام (ره) مردم ما از مردم زمان رسول الله بهترند.
واضحتر بگویم؛ نبرد شام، مطلع تحقق وعده آخرامانی ظهور است و من و تو دقیقاً در نقطهای ایستادهایم که با لطف خداوند و ائمه اطهار نقشی بر گردنمان نهاده شده است و باید به سرانجام برسانیمش با هم تا بار دیگر شاهد مظلومیت و غربت فرزندان زهرای مرضیه (سلام الله علیها) نباشیم. اگر بدانی صبرت چقدر در این زمان حساس در حفظ و صیانت از حریم آلالله قیمت دارد، لحظه به لحظه آنرا قدر میشماری.
معرکه شام میدان عجیبی است. بقول امام ای: بحران سوریه الان مقابله جبهه کفر و استکبار و ارهاب با تمام قوا، در برابر جبهه مقاومت و اسلام حقیقی است.» در واقع جنگ بین حق و باطل. و این خاکریز نباید فرو بریزد؛ نباید. خط مقدم نبرد بین حق (جبهه مقاومت) و باطل در شام است. تمام دنیا جمع شدهاند؛ تمام استکبار، کفار، صهیونیستها، مدعیان اسلام آمریکایی، وهابیون آدمکش بیشرف، همه و همه جبهه واحدی تشکیل دادهاند و هدفشان شکست اسلام حقیقی و عاشورایی، رهبری ایران و هدفشان شکست نهضت زمینهسازان ظهور است و بس. و در این فضای فتنه آلود، متأسفانه بسیاری از مسلمین نا آگاه و افراطی نیز همراه شدهاند تا این عَلَم و این نهضت زمینهساز را به شکست بکشانند که اگر این اتفاق بیفتد سالها و شاید صدها سال دیگر باید شیعه خود دل بخورد تا تحقق وعده الهی را نزدیک ببیند. شام نقطه شروع حرکت ابناء ابوسفیان ملعون است. و این خاکریز نباید فرو بریزد. این حرکت خطرناک و این تفکر آدمکش ارهابی، پر و بال گرفته و حمام خون بین شیعیان و سایر مسلمین راه میاندازد و هیچ حرمتی از حرمین شریفین زینب کبری (سلام الله علیها) و خانم رقیه (سلام الله علیها) [حفظ نخواهد کرد] که هیچ، حرمت عتبات مقدسه کربلا، نجف، سامرا، کاظمین و… را هم خواهد شکست.
جبهه جدیدی که از تفکر اسلام آمریکایی، صهیونیسم و ارهاب از کشورهای مختلف از جمله افغانستان، پاکستان، آمریکا، اروپا، یمن، ترکیه، عربستان، قطر، آذربایجان، امارات، کویت، لیبی، فلسطین، مصر، اردن و… به نام جهاد فی سبیل الله تشکیل شده است، هدف نهائیش فقط و فقط جلوگیری از نهضت زمینهسازان ظهور و در نهایت مقابله با تحقق وعده الهی ظهور میباشد و هیچ ابایی هم از کشتن و مثله کردن و سر بریدن ن و کودکان بیگناه شیعه ندارد، کما اینکه این اتفاق را الان به وفور میتوان مشاهده کرد و من دیدهام.
مسئولیت سنگینی بر دوشمان گذاشته شده است و اگر نتوانیم از پسش برآئیم، شرمنده و خجل باید به حضور خداوند و نبیاش و ولیاش برسیم چرا که مقصریم. کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا و بقول سید مرتضی آوینی این یعنی اینکه همه ما شب انتخابی خواهیم داشت که به صف عاشورائیان بپیوندیم و یا از معرکه جهاد بگریزیم و در خون ولی خدا شریک باشیم. ان شاء الله در پناه حق و تا [تحقق] وعده الهی و یاری دولت ایشان خواهیم جنگید.
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجرا عظیماً
ان شاء الله
و در آخر همان شد که خود او می خواست
خوشا به حالت محمودرضا جان.
آنچه در پی میآید خاطراتی است از همراهی رهبر انقلاب و شهید بهشتی از زبان آیتالله محمدعلی موحدی كرمانی*، كه پایگاه اطلاعرسانی دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب، آن را در آستانه سالروز شهادت شهید بهشتی منتشر میكند:
ماجرای تشكیل حزب جمهوری
ما معمولاً تابستانها به مشهد میرفتیم. تابستان سال 1355 بود یا 1356. در مشهد به مرحوم ربّانی املشی برخوردم كه از دوستان قدیمی و صمیمیام بود. پرسید: كی آمدید؟» جواب دادم: همین تازگیها آمدهام.» گفت: پس به دیدنت میآییم.» گفتم تشریف بیاورید. نشانی منزل را گرفت و گفت: با آقای ای میآییم.» آن موقع آیتالله ای در مشهد بودند. با هم قرار گذاشتیم. پیش از ظهر بود كه آقایان تشریف آوردند. یك ساعتی با هم نشستیم. در بین صحبتها این مسئله مطرح شد كه چه خوب است تشكلی بهوجود آوریم. این فكر در جمعمان مورد پسند واقع شد. جمع اصل قضیه را پذیرفت.
تشكل نیاز به جذب افرادی دارد كه در واقع این افراد مؤسس آن میشوند. صحبت شد كه آیتالله دكتر بهشتی هم مشهد هستند و بهتر است با ایشان هم صحبت كنیم تا اگر اصل قضیه را پذیرفتند، ایشان هم به جمع ما بیاید. همان موقع راه افتادیم. دوستان منزل آقای بهشتی را بلد بودند. آقای ای فولكسی داشتند، سوار شدیم و ایشان رانندگی میكردند. یادم هست كه فولكس ایشان سر و صدا و تق و توق زیادی میكرد. مرحوم ربّانی املشی به شوخی گفت: ما خجالت میكشیم سوار این ماشین شویم. هر كس صدای این ماشین را بشنود، میگوید اینها كی هستند؟!» همگی خندیدیم.
در راه هنوز به منزل آقای بهشتی نرسیده بودیم كه دیدیم دكتر باهنر میخواست از یك طرف خیابان به آن طرف برود. به ایشان رسیدیم. به نظر میرسید صبحانهای تهیه كرده بود. گفتیم ما در فكر چنین تشكلی هستیم، شما هم با ما بیا. ایشان هم گفت: چشم!» ایشان هم آمد و چهار نفر شدیم. به ایشان گفتیم كه میخواهیم به منزل آیتالله بهشتی برویم. شهید بهشتی دم در آمد. گفتیم كه میخواهیم قدری راجع به موضوعی صحبت كنیم. ایشان عذر خواستند و گفتند كه نمیشود، چون آن موقع جلسه یا مهمان داشتند. برای جلسهی بعد قرار گذاشتیم. خاطرم نیست كه روز بعد بود یا عصر همان روز. در جلسهی با شهید بهشتی ایشان پذیرفتند كه ایجاد این تشكل كار خوبی است. به این ترتیب پنج نفر شدیم. گفتیم حالا بنشینیم ببینیم چه كسانی میتوانند در این كار با ما همفكر باشند تا آنها را جمع كنیم. شروع به شناسایی افراد در تهران و قم و مشهد كردیم تا با آنها صحبت كنیم.
در قم آیتالله مشكینی، آیتالله مؤمن و آیتالله طاهری خرمآبادی. یادم نمیآید در قم غیر از اینها شخص دیگری را پیدا كرده باشیم. در تهران آیتالله مهدویكنی و چند نفر دیگر. آقایان هاشمی و منتظری هم مورد نظرمان بودند كه آن موقع این دو نفر در زندان بودند. البته برخی مثلاً در ت مبارز بودند كه بعدها ملحق شدند، ولی تا آنجا كه یادم میآید، در این مرحلهی تشكل حزب نبودند. در مشهد هم آقای طبسی و شهید هاشمینژاد بودند. با اینها صحبت و مذاكره شد و در جریان قرار گرفتند و قرار شد اعضای اصلی و مؤسس باشند. پیش از اتمام سفر مشهد، تصمیم گرفته شد كه در تهران هم جلسهای تشكیل بدهیم.
ما برای تنظیم اساسنامهی حزب، جلسات سرّی متعددی داشتیم. پس از پیروزی انقلاب مسئله آشكار شد و حزب جمهوری اسلامی اعلام موجودیت كرد. به دنبال آن جلسات هم تشكیل میشد. در جلسهای كه همهی اعضا دعوت شده بودند تا شورای مركزی و شورای داوری و شورای افتاء** را انتخاب كنند، یادم میآید مرحوم حاج احمدآقا هم شركت كردند. اول شورای مركزی تعیین شدند و بعد، اعضای شورای داوری و شورای افتاء نیز مشخص شدند.
نشستن در این جلسه حرام است!
یكی از اعضای وقت شورای مركزی جامعهی ت، به دلایلی كدورتی از حزب داشت؛ در شورای مركزی جامعهی ت و در غیاب شهید بهشتی تعبیر بدی دربارهی حزب و در مورد شهید بهشتی به كار برده بود؛ كلمهای كه شاید قدری موهن بود. تلقیاش این بود كه شهید بهشتی نقش اصلیای را در این تحزب دارد. آن موقع شهید بهشتی دبیركل حزب بود. آن شخص درواقع شبه عقدهای از حزب داشت و از این رو تعبیر موهنی در مورد ایشان كرد. خوب یادم هست به محض اینكه این تعبیر را به كار برد، آقا بهقدری ناراحت شدند كه گفتند: نشستن در جلسهای كه به آقای بهشتی توهین میشود، حرام است» و بلند شدند. شما از همین مورد میتوانید به رابطهی آقا و دكتر بهشتی پی ببرید.
آقا فوقالعاده به شهید بهشتی علاقمند بودند. وقتی میخواستیم خبر شهادت آیتالله بهشتی را به آقا بدهیم، واقعاً نمیدانستیم چگونه بگوییم. آن موقع آقا بر اثر سوء قصدی كه به ایشان شده بود، مجروح بودند. وقتی این خبر را شنیدند، بسیار برایشان ناگوار بود.
* عضو شورای مركزی جامعه ت و شورای مركزی حزب جمهوری اسلامی
** در این شورا عضویت آیتالله ای و شهید بهشتی را مطمئن هستم. احتمال میدهم آیتالله ربّانی املشی هم در شورای افتاء بود. اسامی بقیهی اعضا در خاطرم نیست، چون من در آن شورا نبودم و در شورای مركزی و شورای داوری بودم. اما علیالقاعده این شورا در تبیین خطوط اصلی حزب و برنامهها و احیاناً فرازهایی نقش داشتند كه باید در اساسنامه قرار میگرفت. در واقع از اسلامیت حزب صیانت میكردند.
در همه فعالیتهای پرورشی دبیرستان دخترانه زینبیه اولین بود و همیشه به دلیل برتر بودنش در جمع دیگر همکلاسی و دوستانش میدرخشید. درس خواندن و مدرسه رفتن ایران هم مثل بسیاری از نوجوانان هم سن و سالش در تب و تاب جنگ بود. با سن کمی که داشت اما به حال رزمندگان و شهدا در جبهه غبطه میخورد.برای همین از آنجایی که نمیتوانست در جبهه حضور یابد، شعر میسرود و از هرراهی افکار و رفتارش را به رزمندگان نزدیک میکرد.
ایران آنقدر محو جنگ و احوال بانوان رزمنده بود که همانند آنها اغلب به جای روسری، چفیه میبست و کفش کتانی میپوشید. در روزهایی به شهادت فکر میکرد که شهر کوچک میانه حتی یکبار هم بمباران نشده بود .حتی یک بار آلبوم عکسهایش را باز کرده و از دوستش پرسیده بود: کدام یک از عکسهایم برای مزارم خوب است ؟»، دوستش با لبخند گفته بود:عکس شهدا را برسر مزارشان میگذارند،مگر تو شهیدی؟تو دختری ،دخترراچه به شهید شدن؟» ایران هم در جواب به دوستش گفته بود: نمیخواهم در بستر بمیرم.»دوستش هم عکسی را که ایران با چفیه و به قول خودشان با روسری فلسطینی انداخته بود انتخاب کرد.
مادرش میگوید مدتی بود هنگامی که آب به صورتش میزد چشمش اذیت میشد. برای همین مدتی نتوانست وضو بگیرد.مقداری خاک تیمم به خانه آورد و مقداری از خاک را الک کرد و داخل کمدش گذاشت.علت این کار را پرسیدم و درخواست کرد:مامان ! اگر لیاقت شهادت داشتم توی این خاک برایم سبزه بکار وروی سنگ مزارم بگذار.»
علاقه او به مقام و جایگاه شهدا باعث شده بود که در تمام تشییع جنازههای شهدای شهر میانه حضور داشته باشد. ایران استعداد خوبی در نوشتن داشت.نه تنها خوب مینوشت بلکه آنها را هم برای دیگران بخوبی میخواند. به امام علاقه بسیاری داشت و همین موجب شده بود تا درباره ایشان شعر بگوید.
از حرفش جا خوردم اما طولی نکشید که ایران من در بمباران دبیرستان زینبیه» به شهادت رسید. تا 40 روز آن تکه خاک سبز باقی ماند.
دبیرستان دخترانه زینبیه» و دبستان پسرانه ثارالله» شهر میانه در روز ۱۲ بهمن سال ۱۳۶۵، توسط هواپیماهای م عراقی بمباران شدند که بر اثر آن ۳۳ دانشآموز و یک خدمتگزار به شهادت رسیدند.
شهیده ایران قربانی در یکی از دستنوشتههایش مینویسد:
تنها نشستهام برای هنگامی فکر میکنم. آن روز که نامه اعمالم در پیش خدایم گشوده خواهد شد خدایا چکار کنم. فکر میکنم روز مرگ من است. با چه حالتی؟ با چه اعمالی و با چه رویی؟ به طرف خدایم هجرت خواهم کرد. خدا! میلرزم، نمیدانم از خشم تو به کجا بگریزم.
امیدوارم خشمت را بر من نگیری. خدایا به فکر عمیق فرو رفتهام، به فکری از رسیدن به خدا و شناختن عاجز ماندهام. فکرم به آنجایی رسیده است که باید به بیابانها بدوم که گودالی بیابم و سرم را به آن انداخته اشک بریزم. وای خدا چه ساعتی خوب و پرشکوه است.جسمم و جانم و تمام وجودم از عشق خدا میسوزد. انگار اینکه میخواهم به طرف خدایم بروم.
انا لله و انا الیه راجعون. پروانههای عاشق روشنایی به دورم چرخه میزنند و من به آسمان سیاه رنگ که نشانه هیچ ستاره نیست و ماه نیز از آن ظاهر شده فکر میکنم. انگار اینکه میخواهم الآن حسین(ع) را زیارت کنم. انگار اینکه میخواهم الان بر قبر زینب کبری (س) بیفتم و ناله و شیون کنم و مظلومیت شهدای کربلا را با فریاد دل در میان کافران و منافقان ثابت بکنم.خدایا، خدایا کیست جز تو، دردهای مرا بدان.
بگذار شهید گمنام باشم.بگذار حقگوی گمنام باشم.بگذار همه به ظاهرم قضاوت کنند ولی در درون خواهم سوخت و آنگاه هم بیدار خواهند شد که خاکستر سوزش از عشق خدایم. .
زمزمه میکنم؛ زمزمهای که با سوزش دل و آتش قلبها همراه است.وجودم میسوزد. جانم میلرزد. انگار اینکه بیهوش شدهام.انگار اینکه دیگر دوستان مرا نخواهند دید تا روز قیامت الهی،ای خدای بیپناهان و ای تنها کلید دلهای خلوت.ای خدا! ای خدای از یاد رفتگان بیپناه. .
نمیدانم چرا غمها به جانم نفوذ کرده است.نمیدانم چرا چنین شدهام؛ خدایا قوت بده بر من .خدایا نمیدانم، نه نمیدانم چگونه شکر این همه نعمت تو را به جای آورم. من عاجزم، من ذلیلم.من کوچکتر از آن هستم که تو بر من اینقدر لطف و کرامت عنایت میکنی. خدایا دست مرا بگیر و مرا به اوج انسانیت به اوج کمال، به اوج خلیفه خدا در روی زمین برسان. به آنجایی که جز تو کسی را نبینم و چیزی را نشناسم و همه را فراموش کرده و تنها تو را ببینم.ای خداوند! تو انسان را برتر از فرشتگان معرفی کردی ولی در دنیایی که ما آدمها در آن زندگی می کنیم بویی از انسانیت به گوش انسانها نمیرسد.خدایا پیروانت را میکشند و زورمندان و چپاولگران بر تختت قدرت نشستهاند.
پروردگارا؟ اینجا جهنم است. اینجا جای شهیدان نیست،اینجا جای خوبان نیست، اینجا جای حقیران است. خدایا آیا من آنقدر پستم که تو من را نمیبخشی ؟ تو مرا از دنیا جدا نمیکنی؟خدایا آیا اینقدر گناهکار هستم که من را در این دنیا نگه داشتهای ؟آیا من آنقدر گناه دارم که مرا به پیش خود نمیکشی؟ وای بر من، وای بر من اگر چنین باشد.خدایا چرا شهادت را نصیبم نمیکنی؟شاید میخواهی مرا بیشتر آزمایش کنی؟
پس ای خدای من به من آنچنان ایمان و عقیده و معنویت و علم و دانش و فضیلت و تقوا عطا کن که بتوانم در مقابل آزمایشهای بزرگ نلغزم و خودم را گم نکنم و تمام کارهایم از روی اخلاص باشد.
خدایا خدایا گناهانم را بیامرز و آنگاه شهادت را نصیبم کن.
ایران قربانی/مورخه9/3/63/ساعت 9:30 شب.
درباره این سایت